کتاب 78 – آدم های چهارباغ

ساخت وبلاگ

آدم های چهارباغ

نویسنده: علی خدایی

تهران - نشر چشمه - چاپ 1 - 1398

 

«آدم های چهارباغ» برای من که زادۀ دهۀ شصت هستم مثل مادریست که کودکی هایش را ندیده ام، اما وقتی عکس های قدیمش را می بینم مادرم را در همان لباسهای کوچک، با همان نگاه کودکانه و با همان قد چند وجبی بچگی اش می شناسم. وقتی «آدم های چهارباغ» را می خوانم همه چیزش برایم آشناست. عطر درختان چهارباغ موسم اردیبهشت را حس می کنم، مسافرخانه ها را می بینم، کافۀ خارجی ها را می بینم، ارحام و تئاتر سپاهان را می بینم. «آدم های چهارباغ» را که می خوانم هوایی می شوم، اشک می ریزم، ذوق می کنم، جایی از وجودم گرم می شود که نمی دانم کجاست اما هر جا که هست اصل کاریست. شخصیت اصلی علی خدایی در این کتاب «عادله دواچی» است. او دست می گذارد بر روی شخصیتی از ضعیف ترین قشر جامعه، او را می پرورد و به قوی ترین تبدیل می کند. این اعجاز نویسندگی است، این همان فن کیمیاگری است که در دوران ما فقط از هنرمند خالص که فرزند زمانۀ خودش است بر می آید و بس. من تمام این آدم های چهارباغ را دیده ام؛ عادله دواچی را، احمد سیبی را، ملوک و ملیحه را، طرباسی، ارحام صدر، زاون، ابراهیم سپاهانی، غلومی بیدار، بهرام زلفی، تونی خان، حیرانی، دیبایی، خانم شکری، آقا نصیر جمدی، امیک، ندیم پور، پروین، نغمه و سومبات. اگر حالا اینها بعد از پنجاه سال نیستند، هنوز اشباه شان را تک و توک می توان توی چهارباغ دید. چهارباغی که حالا دیگر راه ماشینهایش را هم بسته اند و از اول تا آخرش را باید پیاده طی کنی. باید بهتر همه چیز را ببینی و دقیق تر رج به رج نقش های این فرش ابریشمی بی مانند را از مقابل چشم هایت بگذرانی و مسحورش شوی.

سطرهایی از کتاب:

نغمه مادر را دیده بود که در را باز کرده بود، نان را گرفته بود و با لهجۀ اصفهانی صحبت کرده بود. دیشب مادر حرف زده بود و حالا انگار در هتل کار می کرد. عادله نغمه را دید و به او گفت: «مادرِدون خُب مادریه. پشتی حالی بدیش همه ش شوماهاید.» نغمه گفت: «شما هم خیلی خوبید. انگار مادر همۀ اصفهان شمایید.» عادله گفت: «اون وقت که همه ش بالا سرم قابله ست و ماما!» و خندید از ته دل. «حالام که بالا سرم همه ش قابلمه س.» اولین بار بود که عادله می شنید کسی به او می گوید مادر اصفهان. چیزی تازه حس کرد که با نم اشک گوشۀ چشمانش برق زد. به خودش گفت: «بعد این همه دواچی شوری شدم مادرِ اصوان. خب بچا بزرگ میشند و می رند پی کارشون، اما یادشون انگار بچۀ نداشته م. انگار خودم قنداقشون کردم و اوی اوی کردم براشون. خب مادر اصوانم. معلومه.»

کتاب نما...
ما را در سایت کتاب نما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ketab60o بازدید : 151 تاريخ : يکشنبه 22 دی 1398 ساعت: 0:26